|
دوشعر از مشیری عزیز
|
دیدار
|
|
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت دل ، همزبانی از غم تو خوب تر نداشت این درد جانگداز زمن روی برنتافت وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سال های سخت من بودم و نوای دل بینوای من دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق دیر آشنا دل تو ، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی گمان تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم با چشم دل به چهره خود می کنم نگاه کاین صورت مجسم رنج است یا منم ؟
امروز این تویی که به یاد گذشته ها در چشم رنجدیده من می کنی نگاه چشم گناهکار تو گوید که ” آن زمان نشناختم صفای تورا “ – آه ازین گناه !
امروز این منم که پریشان و دردمند می سوزم و ز عهد کهن یاد می کنم فرسوده شانه های پر از داغ و درد را نالان ز بار عشق تو آزاد می کنم .
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است . تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبین ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است .
گفتم : ز سرنوشت بیندیش و آسمان گفتی : ” غمین مباش که آن کور و این کر است “ ! دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟
|
|
|
خنده خورشید
|
|
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش !
چون به هیچش نفروشم ؟ که به هیچش نخرند هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل ، گویدم از سیم تنان روی بتاب بی هنر ، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر مخروش این همه ای طالب راحت ! مخروش
آتش عشق بهشت است ، میندیش و بیا زهر غم راحت جان است ، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز غم جاوید اگر خواهی ، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا ، خنده خورشید ببین پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش !
|
نوشته شده توسط : مرغک عاشق
نظرات ديگران [ نظر]
شنبه 87 مرداد 5 ساعت 12:54 صبح
|
|
|
: درباره ی خودم : |
مرغک عاشق من یه آدمم....همین
البته کم کم دارم به موجدیت انسانها با این کاراشون شک می کنم
|
|